" در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
تو خود به چشم خویشتن دیدی که جانت میرود..."
-سعدی(با تغییر)
*
او کربلایی تازه را با دست بسته نقش زد
اصلاً کسی را دیدهای ماهرتر از غوّاصها؟...
" در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
تو خود به چشم خویشتن دیدی که جانت میرود..."
-سعدی(با تغییر)
*
او کربلایی تازه را با دست بسته نقش زد
اصلاً کسی را دیدهای ماهرتر از غوّاصها؟...
شاعر نوشت: «قافیه، وزن و ردیف، بس
شعر مرا قشنگ ندانسته هیچ کس
هر لحظه از سرودنشان خسته میشوم
از دست وزن و قافیه میافتم از نفس
مضمون عشق و دوری معشوق کافیاست
مضمونِ: خستهام به خدا، او کجاست پس»
شاعر! نگو... نگو سخن از عشق کافیاست
دیگر نخوان برای من این شعر را عبث...
در زندگی برای همه عشق لازم است
مثل چراغ، روی درخت کریسمس!
امشب برای من شب یلدا نمیشود
مهمانی بزرگ که تنها نمیشود...
پاییز میزبان تبم بود روز و شب
تب، با انار ترش مداوا نمیشود
حافظ! فقط برای خودت شعر گفتهای
فالم میان شعر تو پیدا نمیشود...
از فرط غم سراسر شب را قدم زدم
این بغضِ چندساله چرا وا نمیشود؟
این یک دقیقه جان مرا تا لبم رساند
امشب به انتظار تو فردا نمیشود...
*
مجنون شدی که هیچ! اگرنه، بدان پسر!
بانوی شعرهای تو لیلا نمیشود
[یکم دی ماه هزار و سیصد و نود و سه]
انتخابش با خودت، اصلاً نمیگویم بمان
قلب من را آخرش بشکن، نمیگویم بمان
هرچه میخواهی بکن، خواهی بمان، خواهی برو
من که حتّی لحظۀ مردن نمیگویم بمان
توی خوابم میبری من را سر چاه و سپس،
تکّههای سرخ پیراهن... نمیگویم بمان
چشم میبندم. وَ جای قلب ِ قبلی -سنگ نه-
میگذارم قلبی از آهن... نمیگویم بمان
چشم میبندم به روی خاطرات خوبمان
انتخابش با خودت... اصلاً نمیگویم بمان...
*
نه... پشیمانم... بمان... برگرد... جان من نرو...
کلّ شعرم را بسوزان... بیت آخر را... بمان...
30. آبان. 1393
تو آمدی درست میان جهان من
گفتی مسافری و شدی میهمان من
یک روز
نه دو روز
دگر میهمان سه روز!
آنقدر ماندهای که شدی میزبان من
ای در میان سردی دل، معنی بهار!
از برکت وجود تو طی شد خزان من
ناگاه رفتی و
همهی شهر گریه کرد
در سوگ رفتن تو تپید آسمان من
«از دست غیبت تو شکایت نمیکنم»1
در قلب من نشستهای، ای مهربان من!
بدخیم بود تودهی عشق تو در دلم
حتّی رسید تا وسط استخوان من
*
فکری برای حال دلم کن، گرفته است
یک لحظه را بیا و
برو بعد
جان من!...
(1): حافظ: «از دست غیبت تو شکایت نمیکنم/ تا نیست غیبتی نبود لذّت حضور»
با هر محرّمات که زمان عزا شود،
دلشورهای عجیب در عالم به پا شود
دنیا شبیه دانۀ اسپندِ بیقرار
انگار اسیر آتش عشق شما شود...
إنّ الحسین معنی ایمان و دین ماست
ای وای اگر که راه من از تو جدا شود
آن یک سفر برای همه عمر من بس است
روزی اگر که مقصد من کربلا شود...
در کربلا چه راز عمیقی نهفته است؟
هر کس که رفت تا حرمت، مبتلا شود
باید فقط برای شما شعر گفت و خواند
تا حقّ شعر هم به درستی ادا شود...
باز این چه شورش است که در عاشقان توست؟
گویا دوباره ماه غم شیعیان توست...
از بچّگی برای شما سینه میزدیم
این افتخار تک تک دلدادگان توست
این استعارهها همه در خدمت تو اند
مفعولُ فاعلات غزل هم از آن توست
«لطفی که کردهای تو به من مادرم نکرد»
این از نشانههای دل مهربان توست
سرتاسر زمین و زمان را که بنگریم
تنها پناهگاه جهان آستان توست
هر صبح جمعهای که حرم بوی سیب داشت
دردانۀ عزیز خدا میهمان توست...
16. مهر. 1393
از عشق تو من را نه گزیر و نه گریز است
بین من و او بر سر تو جنگ و ستیز است
چون زلزله، عشق تو به جان دلم افتاد
چندیست که اوضاع دلم زلزلهخیز است!
معجون عجیبیست: تو و عشق و دل من
امّا خودمانیم، چه اینبار غلیظ است!
صد بار مرا کشت همین قاتل ماهر:
لبخند قشنگ تو که بر شیشۀ میز است
با پای خودم در تله افتادم و اکنون
از عشق تو من را نه گزیر و نه گریز است...
نشسته با سکوت و اقتدارِ خود جناب شاه
بهروی صفحهای بزرگ، هم سفید و هم سیاه
کنار او پیادهها و اسب و رخ نشستهاند
درست مثل تک تک نظامیان یک سپاه
تو میشوی سفید و باز مثل شب سیاه، من
کنار مهرههای شب نشستهای شبیه ماه
شروع میشود دوباره جنگِ بین ما دو تا
و من اسیر میشوم، اسیر جنگ دلبخواه
بلند میکنی پیاده را و راه میبری
و میگذاریاش درست توی خانهای سیاه
پیاده، اسب و فیل را، وزیر را میآوری
رخ سفید و ناگهان،... باختم دوباره، آه..
نگاه کن که شاهِ من به هر طرف فراریست
و آخرش به خانهای سفید میبرد پناه
شبیه آن سیاهیِ قشنگ توی چشمهات،
نشسته با سکوت و اقتدارِ خود جناب شاه
*
از اوّلش به آن رخ سفید مات ماندهام
و کیش و مات میشوم بهخاطر همین گناه...
28. شهریور. 1393
بیا که شعر گفته ام ز درد انتظارها
ز وعده ها، وعید ها، قرار بی قرار ها
بگو خزان دوری ات به سر نمی رسد چرا؟
بیا! شکوفه می شوم، برای آن بهارها
تیر، نگاه دلکش ات، هدف دو چشم خسته ام
بیا و تیر را بزن به چشم این شکارها
ستاره ها در آسمان طواف ماه می کنند
حسودی ام نمی شود به گردش مدارها
ماه تویی که چهره ات، نوید ِ عید می دهد
و قفل می شود به تو نگاه روزه دارها...
16. اردی بهشت. 93