دیوارِ دل

از عکس قشنگت که شده مثل رخ ماه، امروز به دیوار دلم، قاب بگویم... :)

دیوارِ دل

از عکس قشنگت که شده مثل رخ ماه، امروز به دیوار دلم، قاب بگویم... :)

حتّی اگر نباشی، می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان، سراب را...

-امین پور

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب با موضوع «دفاع مقدس» ثبت شده است

بهارم! آمدم مهمانی ات، هرچند اسفند است

دوباره مثل هردفعه به لب های تو لبخند است

کتاب سرگذشتم را میان باغ تو دیدم

نهال کودکی هایم چقدر اکنون تنومند است

به رسم کودکی هایم نشستم روی ایوانت

کنار چایی تازه دمت شیرینی و قند است

نشانم داده ای هربار از اعماق آن صندوق

نگینت را، که این زیباترین نوع گلوبند است

دوباره قاب عکس قهرمانت را به من دادی

که دیدم جاری از چشمان تو یک رود اروند است

و با من برف های روی موهای تو می گویند

که این مادربزرگ خوب، یک کوه دماوند است...

اردیبهشت 95

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۳
فائزه شفیعی

از آن شبی که پریدی در آسمان ماندی

ستاره ای شدی و مثل یک نشان ماندی

طلوع کردی و خورشید پشت سر جا ماند

تو بی غروب ترین شعر آسمان ماندی

چراغ راه منی ای گل همیشه بهار!

که بین این همه تقویم بی خزان ماندی

نشسته برف به موهای من... چه پیر شدم

چقدر در طی این سالها جوان ماندی

زمان تو را به اسارت گرفته در آغوش

شهید عشقی و گمنام، جاودان ماندی

29. خرداد. 95

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۴
فائزه شفیعی

برخیز که در راه خدا باید مُرد

چون مرگِ قشنگِ لاله‌ها باید مُرد

برخیز که راهِ سوّمی دیگر نیست

باید که شهید شد... و یا باید مُرد...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۷
فائزه شفیعی

" در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن

تو خود به چشم خویشتن دیدی که جانت می‌رود..."

-سعدی(با تغییر)

*

او کربلایی تازه‌ را با دست بسته نقش زد

اصلاً کسی را دیده‌ای ماهرتر از غوّاص‌ها؟...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۱
فائزه شفیعی

درست مثل غروبی که داشت شب می‌شد

دوباره جان و دلش غرق تاب و تب می‌شد

شبیه هر شب و هر روز سال تنها بود

نگاه خسته و خیسش پر از معمّا بود

صدای رعد بلند و هوای بارانی

هوای ناب و عجیب شبی زمستانی

کنار خانۀ‌شان مجلس عزا برپا

و پیرزن که نشسته‌ست باز هم تنها

نشسته بود کنار سماور و قوری

و چشم داشت به راه و به پرده توری

به قاب عکس قدیمی به روی طاقچه‌اش

به آن گلی که نمانده درون باغچه‌اش

دلش دوباره شکست و گرفت باز از درد

به یاد گل پسرش او چه گریه‌ها که نکرد

به یاد آن همه روزی که بی‌خبر بگذشت

شبیه یک شب تاریک بی سحر بگذشت

صدای روضه زینب(سلام‌الله‌علیها) از آن طرف برخاست

که گریه‌هام برادر برا جوان شماست

جوان من به فدای علیّ‌اکبر(علیه‌السلام) تو

بمیرم آه برادر!برای اصغر(علیه‌السلام) تو

هوای پیرزن انگار جور دیگر شد

وگریه‌هاش برای علیّ‌اکبر (علیه‌السلام)شد

به یاد گل پسرش گریه کرد تا خوابید

به یاد حضرت زینب و کربلا خوابید

*

و در زدند ، پسر بود کز در آمد تو

همان چفیّۀ زیبا به دور گردن او

جوان رسید و پلاکی به روی میز گذاشت

گل همیشه‌بهاری درون باغچه کاشت

نشست پیش عزیزش ، دو صفحه قرآن خواند

کنار مادر خوبش یکی- دو ساعت ماند

*

و صبح بوی بهشت از میان کوچه وزید

و پیرزن هم ازین بوی خوش ز خواب پرید

کنار پنجره تا رفت ، اشک ریزان دید ،

به روی شانۀ شهرش پرنده‌های شهید

چفیّه توی دو دستش ، میان کوچه دوید

که ناگهان پسرش را میان مردم دید

*

تمام مردم آن شهر راهی گلزار

و شهر پر شده از عطر آن "همیشه‌بهار"...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۵۱
فائزه شفیعی