رخِ سفید
شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۵۳ ب.ظ
نشسته با سکوت و اقتدارِ خود جناب شاه
بهروی صفحهای بزرگ، هم سفید و هم سیاه
کنار او پیادهها و اسب و رخ نشستهاند
درست مثل تک تک نظامیان یک سپاه
تو میشوی سفید و باز مثل شب سیاه، من
کنار مهرههای شب نشستهای شبیه ماه
شروع میشود دوباره جنگِ بین ما دو تا
و من اسیر میشوم، اسیر جنگ دلبخواه
بلند میکنی پیاده را و راه میبری
و میگذاریاش درست توی خانهای سیاه
پیاده، اسب و فیل را، وزیر را میآوری
رخ سفید و ناگهان،... باختم دوباره، آه..
نگاه کن که شاهِ من به هر طرف فراریست
و آخرش به خانهای سفید میبرد پناه
شبیه آن سیاهیِ قشنگ توی چشمهات،
نشسته با سکوت و اقتدارِ خود جناب شاه
*
از اوّلش به آن رخ سفید مات ماندهام
و کیش و مات میشوم بهخاطر همین گناه...
28. شهریور. 1393
۹۳/۰۶/۲۹