داستان مادرم
"داستان مادرم" روایت ناتمام و سوگوارۀ تلخیست از آنچه برای مادرمان؛ زهرا (سلام الله علیها) اتّفاق افتاد. که با الهام از کتاب "واژههای خیس" نوشتۀ جناب آقای محسن عباسی ولدی سروده شده است.
***
راه میروم
میروم به سمت آن محلّهای که جای زندگی واژههاست
میروم
برای آنکه با کمک گرفتن از تمام واژهها
قصّهای برایتان
بازگو کنم
قصّهای که مادر تمام غصّههاست
*
کاغذم،
خیس میشود
واژهها عجیب گریه میکنند
قلم بلند میشود
ببین که رفتهاست و واژههای خیس را بغل گرفته است...
فریب میدهم
واژههای خیس را
واژههای خستهای که گوشۀ نگاهشان غمی نشسته است...
فریب دادهام تمام واژههای این محلّه را که نشنوند ماجرای تلخ قصّۀ تو را...
با صدای گریههایشان
دفتر مرا
بیقرار میکنند...
وای اگر به گوششان رسد،
مصیبت تو را نمیتوان نوشت...
فرار میکنند...
*
قطرهای ز مهربانی بزرگ مادرم
روی بستر زمین چکید،
هزار ذرّه شد...
و مادرانتان
مهربان شدند...
مادرم
معنی قشنگ مهربانیاست
حرفهای من،
واژههای تشنه را
مست میکند...
بوی حرفهای من
بوی زندگانی است...
*
راه میروم میان این محلّه و
فکر میکنم که با تمام واژهها غریبهام...
"صبر"
پشت درب خانهمان نشسته بود
یاور همیشگی مادرم...
ناگهان ولی
بغض کودکی شکسته بود
آتش و... در و... غبار و... دود...
...
.......
راستی اگر که مادری
در مقابل غرور کودکش بیفتد و...
وای نه قلم، سکوت کن...
با دل لطیف کودکی چنین نکن...
کاش واژهای بیاید و
جرأت بیان این مصیبت بزرگ را
با خودش بیاورد...
بیا... بیا خودت بگو
از دلِ شبیه سنگ آن جماعتی
که برای کودکِ نیامده نسوخت...
بعد،
آتش از میان قلب واژهها بلند شد
قلب "در" برای پرکشیدنش عجیب سوخت...
قلم نشست
بغض کهنهام میان واژهها شکست
ماجرای تلخ مادرم ولی هنوز
ناتمام مانده است...
*
واژهای میان این محلّه نیست
تا به داد من رسد؟
ماندهام فقط من و
بغضِ مانده در گلو...
پس شجاعت قلم کجاست؟کو؟...
گریه با
چشم های مادرم رفیق ویار بود
گریه ضعف مادرم نبود
یک سلاح بود...
سلاح گریه مثل ذوالفقار بود...
تا که ناگهان کسی بلند شد و گفت:
یا شبانه گریه کن... یا فقط میان روز...
"گریه" گریهاش گرفت
واژهها نشسته اند و ضجّه میزنند...
باورت نمیشود ولی
میشود که آدمی
زنده باشد و
مردگی احاطه کرده باشدش
مثل آن جماعتی که گریههای مادرم
روی قلبهای سنگشان اثر نکرد...
"گریه" گریه کرد، خون گریست
هیچ کس ولی
"میخ" را خبر نکرد...
میدوید
تا که هیچ کس نبیندش...
قدّ میخ
فکر میکنم خمیده بود
فکر میکنم به خاطر
قطره بود
قطرهای زخون که روی پیکرش چکیده بود...
قلم نشست
بغض کهنهام میان واژهها شکست
ماجرای تلخ مادرم ولی هنوز
ناتمام مانده است...
*
التماس میکنم
از تمام واژهها...
کمک کنید...
میرسم به واژههای "آتش" و به "میخ"...
میخکوب میشوم...
مرکّبم دوباره خشک میشود
قلم نمینویسد و نفس به بند واژهها کشیده میشود...
میخ و چوب،
دوستهای کهنهاند
چوبها ولی
زود پیر میشوند ومیخها... همچنان جوان...
واژهها
دوره کردهاند دفتر مرا...
ناله میکنند و داد میزنند:
بس کن این روایت عجیب و تلخ را... سوزواره را...
هیچ کورهای
آتشی چنین به جانمان نزد که ماجرای تو...
دست خویش را گرفتهام به در
قلم نشست
بغض کهنهام میان واژهها شکست
ماجرای تلخ مادرم ولی هنوز
ناتمام مانده است...
*
نگاه مادرم به این جهان نبود
-زودتر بگو! بگو و ماجرای تلخ را تمام کن...
یکی میان واژهها بلند شد و گفت:
کاش هیچ کس قبالهای برای آن فدک نمینوشت
کاشکی فدک نبود
کاش دستهای مرد سنگدل شکسته بود...
واژهها ضجّه میزنند...
قلم دوباره التماس میکند: ورق نسوز!
چند جمله بیشتر نمانده است...
ناگهان کسی مقابل نگاه مادرم
سبز... نه، سیاه شد...
...
باد میوزد...
خاکِ روی چادری بلند میشود...
"نیلی" از میان واژهها فرار میکند...
قلم نشست
بغض کهنهام میان واژهها شکست
ماجرای تلخ مادرم ولی هنوز
ناتمام مانده است...
*
آی واژهها...
داستان مادرم نگفتنیست...
میروم...
ماندهام فقط من و
بغض مانده در گلو...
میروم ولی
آخرین حضور خود در این محلّه را تمام میکنم
با کمک گرفتن از نگاه واژهای...
واژهای که گفته اند
در محلّۀ غریب واژه ها
خیمهای زده...
واژهای به نام "کربلا"...
مادری
دست کودکی یتیم را گرفته و
از میان کوچه میبرد به سمت "کربلا"...
وای...
مادر و... واژۀ عجیب کربلا...
هیچ واژهای
تاب دیدنِ رسیدنِ
مادر صبور را به کربلا نداشته...
کربلا
همیشه زیر شعلههای آفتاب هم نفس کشیده است
قرنهاست
اینکه "آب"
تا کنار خیمههای کربلا رسیده است...
لحظهای ولی
چشمهای خویش را به کربلا ندوخته
در غم بزرگ تشنگی
"آب"
ذرّه ذرّه سوخته...
واژهها
ناله میکنند...ضجّه میزنند... سخت گریه میکنند...
از میان حلقههای واژهها بلند میشوم،
سر به زیر میروم...
این صدا و آن حرارتی که در میان واژههاست
میرود به عرش...
میروم... به درب آن محلّه میرسم... که واژهای
از میان حلقۀ عزا بلند شد
واژۀ "پدر" به من رسید و گفت:
به خانۀ "طناب" و "غم" نرفتهای
به "تازیانه" و "غلاف" هم اجازۀ سخن ندادهای
برو... ولی بدان که ماجرای تلخ
ناتمام مانده است...
قلم میافتد و ورق سکوت میکند...
واژهها برای غربت پدر
با تمام جان و دل گریه میکنند
از محلّۀ عجیب واژهها،
سر به زیر میروم...
قلم نشست
بغض کهنهام میان واژهها شکست
داستان مادرم ولی
ناتمام مانده است...