شعر فارغ التحصیلی
ای خداوند پاک بیهمتا!
قصّه آغاز میشود با تو
نک نک واژههام میگویند
وحدک، لا اله الّا تو
*
قصّه از جنس ناب خاطرههاست
خاطرات دوازده ساله
راه سختی پر از فراز و نشیب
هم پر از قلّه هم پر از چاله
*
مدرسه روزگار خوبی داشت،
پشت قاب قشنگ خاطرهها
قاب یک اوّل دبستان بود
مشق شب، رونویسی و املا
*
یاد آن روزهای خوب بخیر
جمع و تفریق و آب باباها
روی آن تختۀ سیاه گچی
یاد دادند مهربانی را
*
هی گذشت و گذشت و چندی بعد
ساده بودیم و سر خوش و شاد
ناگهان آمدیم و زود شدیم
عضوی از خانوادۀ سمپاد
*
زیر آن سقف شیروانی سبز
بهترین روزهایمان رفتند
آن سه سال عین برق و باد گذشت
گاه با گریه گاه با لبخند
*
شیطنت، درس، شیطنت، بازی
نوجوانی ناب و خوبی بود
دوستیهای گرم و محکم مان
مثل خورشید بی غروبی بود
*
رنگ روپوشها که طوسی شد
شد کمی قلبهایمان لرزان
وارد یک محیط تازه شدیم
بود نام خوشش دبیرستان
*
کم کمک ترسهایمان هم ریخت
خو گرفتیم با مکان جدید
ناگهان بعد طرفةالعینی
کارگاه خوش علوم رسید
*
بعد از آن هم که کارگاه هنر
با تمام خوشی و با غمها
هر قراری که بود، ما بودیم
جشن ها؛ روضه ها، محرم ها
*
زنگ تفریح ها تمامش را
درس ساعات بعد میخواندیم
گاهی اما شدیم بازیگوش
پشت هم هی کلاس پیچاندیم
*
پیش؛ اما کلاس جدی شد
درس خواندیم و باز هم خواندیم
در مسیر ورود دانشگاه
با شتاب و سریع میراندیم
*
فلسفه، جامعه، ریاضی پیش
عدهای هم گسسته میخواندند
زیست، شیمی، فیزیک پایه و پیش
عدهای بین راه می ماندند
*
سال آخر به سر رسید ولی
دوستیها هنوز پابرجاست
ما که رفتیم، مدرسه اما،
با هیاهوی بچه ها برپاست
*
قاب آخر، نگاه آجرها
خیره مانده به روی خاطره هاست
تک تک خاطرات ما اینجا
حک شده روی قلب پنجرههاست...
5. شهریور ماه. 94