امسال کبیسه شده اسفند که چشمم
یک روز تو را بیشتر از پیش ببیند...
اسفند 95
وقتی نباشی خنده ام کمتر می آید
یک اشک می غلتد، یکی دیگر می آید
بی تابم آنقدری که اسپندی بر آتش
وقتی نباشی صبرم آسان سر می آید
از پنجره انداختم بیرون غمم را
چشم تو را تا دور دید از در می آید
نزدیک بود آخر که جانم را بگیرد
لبخندت امّا از پس غم بر می آید
دیدار تو مثل بهاری بعد اسفند،
حتّی شده یک روز دیر، آخر می آید...
14. اسفند. 95
خواب دیدم که شاعری هستم، نام زیبات بر کتاب من است
عکس جلدش منی که می خندم، بین دستان تو که قاب من است
کیستی تو که این قدر خوبی؟ کیستم من که عاشقت شده ام؟
پرسشی دارم، آنکه می دانی، آن سوالی که خود، جواب من است
منم آن «آفتابگردانی»، که دلش تنگِ روی «ماه» تو است
شب به شب با امید می گوید:«امشب او میهمان خواب من است»
شاخه ای خم شده است تا چشمت، تازه انگور داده است انگار
خواب دیدم ز دیدنت مستم، چشم تو جام پر شراب من است
بی تو انگار آسمان ابری است، سرد و تاریک می شود دنیا
تو که باشی جهان من گرم است، برق چشمانت آفتاب من است
خواب دیدم که شاعری هستم، شعر نه بلکه عشق میگویم
زندگی شعر ناب شاعرهاست، و تویی آنکه شعر ناب من است...
18. آبان. 95
بهارم! آمدم مهمانی ات، هرچند اسفند است
دوباره مثل هردفعه به لب های تو لبخند است
کتاب سرگذشتم را میان باغ تو دیدم
نهال کودکی هایم چقدر اکنون تنومند است
به رسم کودکی هایم نشستم روی ایوانت
کنار چایی تازه دمت شیرینی و قند است
نشانم داده ای هربار از اعماق آن صندوق
نگینت را، که این زیباترین نوع گلوبند است
دوباره قاب عکس قهرمانت را به من دادی
که دیدم جاری از چشمان تو یک رود اروند است
و با من برف های روی موهای تو می گویند
که این مادربزرگ خوب، یک کوه دماوند است...
اردیبهشت 95
باید به شوق جاده ی عشقت خطر کنیم
راهی شویم و کل جهان را خبر کنیم
باید به عاشقانه ترین شکل انتظار،
صد جان اگر که بود، برایت سپر کنیم
هر روزِ انتظار شبِ اوّلِ دی است
یلدای خویش را به امید تو سر کنیم
من خواهر تمام درختانم، از خزان،
یارب! عنایتی! به سلامت گذر کنیم
هرسال می رویم شمال و جنوب، کاش
این یک بهار سمت تو عزم سفر کنیم...
3. خرداد. 95
از آن شبی که پریدی در آسمان ماندی
ستاره ای شدی و مثل یک نشان ماندی
طلوع کردی و خورشید پشت سر جا ماند
تو بی غروب ترین شعر آسمان ماندی
چراغ راه منی ای گل همیشه بهار!
که بین این همه تقویم بی خزان ماندی
نشسته برف به موهای من... چه پیر شدم
چقدر در طی این سالها جوان ماندی
زمان تو را به اسارت گرفته در آغوش
شهید عشقی و گمنام، جاودان ماندی
29. خرداد. 95