دیوارِ دل

از عکس قشنگت که شده مثل رخ ماه، امروز به دیوار دلم، قاب بگویم... :)

دیوارِ دل

از عکس قشنگت که شده مثل رخ ماه، امروز به دیوار دلم، قاب بگویم... :)

حتّی اگر نباشی، می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان، سراب را...

-امین پور

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

نشسته با سکوت و اقتدارِ خود جناب شاه

به‌روی صفحه‌ای بزرگ، هم سفید و هم سیاه

 کنار او پیاده‌ها و اسب و رخ نشسته‌اند

درست مثل تک تک نظامیان یک سپاه

تو می‌شوی سفید و باز مثل شب سیاه، من

کنار مهره‌های شب نشسته‌ای شبیه ماه

شروع می‌شود دوباره جنگِ بین ما دو تا

و من اسیر می‌شوم، اسیر جنگ دل‌بخواه

بلند می‌کنی پیاده را و راه می‌بری

و می‌گذاری‌اش درست توی خانه‌ای سیاه

پیاده، اسب و فیل را، وزیر را می‌آوری

رخ سفید و ناگهان،... باختم دوباره، آه..

نگاه کن که شاهِ من به هر طرف فراری‌ست

و آخرش به خانه‌ای سفید می‌برد پناه

شبیه آن سیاهیِ قشنگ توی چشم‌هات،

نشسته با سکوت و اقتدارِ خود جناب شاه

*

از اوّلش به آن رخ سفید مات مانده‌ام

و کیش و مات می‌شوم به‌خاطر همین گناه...

28. شهریور. 1393

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۵۳
فائزه شفیعی

-«امشب رو بخواب با همه تنهایی

چشماتُ ببند ماه من، لالایی...»

با گریه و زیر لب فقط این را گفت:

- هرگز نمیاد دخترم! بابایی...

***

یک فرم گرفت و تیک ِ اوّل را زد

یک بغض میان قلب او درجا زد

«در قید حیات» را علامت نگذاشت

با اشک، خودش جای پدر امضا زد...

6.شهریور.93

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۹
فائزه شفیعی

از بیت‌هایی که هنوز غزل نشده‌اند:

چشم‌هایت شبیه معجزه‌اند، من به دین تو معتقد شده‌ام
اشهَدُ انّ هرچه دارم تو، هرچه دارم من از شما باشد
گفته بودی:« به زودی ِ زود، ما به هم می‌رسیم، باور کن!»
طبق معمول ِ عاشقی نکند، دست من باز در حنا باشد!؟
بادی آمد و ماسه را ناگاه به دل بی‌کران دریا ریخت
کاش سرنوشت من دریا! مثل تقدیر ماسه ها باشد...

3.مرداد.93

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۵
فائزه شفیعی

دل مانده و دفتر شما مانده و من

شب آمده و کمی دعا مانده و من

چشمِ تر من مانده به عکس‌ت بابا!

سجّاده‌ی خیسم و خدا مانده و من...

[24.آذر.1391]

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۴۷
فائزه شفیعی

این روزها

شعر گفتنم نمی‌آید

انگار قافیه‌ها بازی‌شان گرفته با من

من هم

آمدم پیدایشان کنم و نازشان را بکشم

که این‌چنین

پرت شدم به این چاه "سپید"

***

باشد، من باختم!

خودتان سُک سُک کنید،

        هرچه می‌گردم، پیدایتان نمی‌کنم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۴
فائزه شفیعی

بیا که شعر گفته ام ز درد انتظارها

ز وعده ها، وعید ها، قرار بی قرار ها

بگو خزان دوری ات به سر نمی رسد چرا؟

بیا! شکوفه می شوم، برای آن بهارها

تیر، نگاه دلکش ات، هدف دو چشم خسته ام

بیا و تیر را بزن به چشم این شکارها

ستاره ها در آسمان طواف ماه می کنند

حسودی ام نمی شود به گردش مدارها

ماه تویی که چهره ات، نوید ِ عید می دهد

و قفل می شود به تو نگاه روزه دارها...


16. اردی بهشت. 93

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۲۵
فائزه شفیعی

[پیش‌نوشت: بیت اوّل این غزل را دوسال پیش گفته بودم. توی دفترچه‌ام همین طور تنها افتاده بود... دوباره که ورق‌ش می‌زدم، به تکامل رسید! غزل شد : ) ]


تو مرا عاقبت از راه به در خواهی کرد

دل من را سر و ته، زیر و زِبَر خواهی کرد

تو مپندار که من خود شده‌ام مجنون‌ت

که تو حتّی به دل‌ِ سنگ اثر خواهی کرد

به خیالم که اگر بار سفر بربندی،

تا به اعماق وجودم تو سفر خواهی کرد

همه‌ی پرسش من این شده: آیا آخر

تو در این عاشق ِ دل‌خسته نظر خواهی کرد؟

در همین مصرع پایان غزل می‌بینم

که شب‌ سرد مرا زود سحر خواهی کرد...

پ.ن.1. قرار بود واژه‌ی "تو" توی این غزل التزام بشود... امّا بیت پایانی نگذاشت که بشود!


14.بهمن.1392

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۳۰
فائزه شفیعی

11.بهمن.1392:

یک شب بیا شعری بخوان، یک شب اناری دانه کن

حافظ بیاور بازهم، یک شب مرا دیوانه کن

دوری گذشت و جام‌ ِ ما، از باده حتّی تر نشد

ساقی! بیا. رنج‌م مده! این‌ خانه را می‌خانه کن

شوری به اشعارم بده، آرامش‌م برهم بزن

دستی ببر در قافیه، شعر مرا ویرانه کن

نظم ِ صُفوف ِ واژه‌ها، مسجد کند شعر مرا

مسجد نمی‌خواهم، برو شعر مرا بت‌خانه کن

امشب بت‌ِ اعظم شدی، ایمان خود را باختم

حالا تو ابراهیم شو، این قصّه را افسانه کن

یک شب طبیب عشق شو، درمان بیاور درد را

این قلب رنجور مرا با غصّه‌ها بیگانه کن

حالا بیا، دیگر نرو! قدری کنار من بمان

بالا سرم بنشین و هی موی غزل را شانه کن...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۸
فائزه شفیعی

انگار من

هر جور واژه ها را بچینم کنار هم

آخرش

بازهم

از تو حرف می زنند!

انگار

هیچ جور دیگری بلد نیستند

کنار هم بنشینند، 

فقط بلدند

     من را رسوا کنند!

من نمی فهمم

پس به چه دردی می خورند این کلمات

که من را به تو نمی رسانند؟

...

این طور نمی شود!

باید واژه های جدیدی بسازم،

                سبک تازه ای اختراع کنم

تا شاید

"من" با "تو" قافیه بشود.

یا شاید بالاخره غزلی گفتم

با قافیه ی "عشق"... !

پ.ن. این شعر یافت شده در: note های گوشی، به تاریخ 15.دی.92! :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۵
فائزه شفیعی

تو، مرا هم با خودت تا عمق خوابت می دوانی

تو، مرا از دست این افسردگی ها می رهانی

دست های خالی ام را توی دستت می فشاری

با محبّت قلب من را پابه پایت می کشانی

در پناه عطر گل های سپید ِ یاس خانه

روی تاب خانه‌ات من را کنارت می‌نشانی

با همان لبخند شیرین و نگاه نازنین‌ت،

خواب را از چشم تار و سرد و خیسم می‌پرانی

انقدَر خوبیّ و نزدیکی که حتّی با نگاهی

گرد و خاک غصّه را از چشم هایم می تکانی

توی قلبم، من برایت خانه می سازم که شاید

تا همیشه شاد و خندان باشی و با من بمانی...

[24. اسفند.1392]

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۱
فائزه شفیعی